جدول جو
جدول جو

معنی تیم شن - جستجوی لغت در جدول جو

تیم شن
بذرافشان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیم تن
تصویر سیم تن
(دخترانه)
آنکه تنی سفید چون نقره دارد، نام یکی از همسران بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیم تن
تصویر سیم تن
کسی که بدنش مانند نقره سفید باشد، سیم بدن، سیمین بدن، سیم اندام، سیم بر، سیمین بر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیز شدن
تصویر تیز شدن
برنده شدن لبۀ تیغ یا نوک چیزی که کند شده است
کنایه از برانگیخته شدن، کنایه از خشمگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیغ زن
تصویر تیغ زن
ویژگی کسی که با نیرنگ و یا زور از دیگران پول می گیرد، شمشیرزن، کنایه از جنگ جو، دلاک، سلمانی، کسی که در عزای شهیدان کربلا به سر خود قمه می زند، قمه زن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
نیمه شب. دل شب. نصف شب. دیرگاه شب:
همی باده خوردند تا نیم شب
به یاد بزرگان گشاده دو لب.
فردوسی.
چو از خواب بیدار شد نیم شب
یکی جام می جست و بگشاد لب.
فردوسی.
وزآن پس یکی نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیم شب.
فردوسی.
برآمد یکی بومهن نیم شب
تو گفتی جهان را گرفته ست تب.
اسدی.
نیم شب هم قوم حرم سرای سلطانی از شادیاخ آنجای آمدند. (تاریخ بیهقی ص 401). امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیم شب بکشید. (تاریخ بیهقی). ناگاه بی خبر هارون نیم شب شاه ملک درکشید. (تاریخ بیهقی ص 698).
شاید گر از فلک دو رخ نجم را کند
خورشید نیمروز و مه نیم شب سلام.
سوزنی.
غصۀ هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من.
خاقانی.
جز دعوت شب مراچه چاره
هان ای دعوات نیم شب هان.
خاقانی.
ز آن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب
خواهد مرا هر نیم شب بسته به آب انداخته.
خاقانی.
چو در نیم شب سر برآرم ز خواب
ترا جویم وریزم از دیده آب.
نظامی.
همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دست آموز کرده.
نظامی.
نیم شبی پشت به همخوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد.
نظامی.
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره زنان آمد ودر درشکست.
عطار.
گر چه هست این دم بر تو نیم شب
نزد من نزدیک شد صبح طرب.
مولوی.
محتسب در نیم شب جائی رسید
در بن دیوار مردی خفته دید.
مولوی.
ازنظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیم شب شمع وصال.
مولوی.
مست می بیدار گردد نیم شب
مست ساقی روز محشر بامداد.
سعدی.
مرو بخواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید.
حافظ.
به نیم شب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گل چهر رز نقاب انداز.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ گُ تَ)
برنده شدن. (ناظم الاطباء). حدید گردیدن. حدت. ذرابت. ذرب. چنانکه شمشیر و کارد و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، خشمگین و قهرآلود شدن. (ناظم الاطباء). بخشم آمدن. خشمناک شدن. خشم گرفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز گفتار او تیز شد شهریار
برآشفت بر خیره سر گرگسار.
فردوسی.
سخن هرچه گویم ز من یادگیر
مشو تیز با پیر برخیرخیر.
فردوسی.
خرد را مه و خشم را بنده دار
مشو تیز با مرد پرهیزگار.
فردوسی.
خسروا بر رهیت تیز مشو
سیفی اندر بریدنم مشتاب.
مسعودسعد.
تندجهان رام شد تند مکن جان و دل
تیزفلک نرم شد تیز مشو زین و آن.
مسعودسعد.
، سریع گشتن. به شتاب و عجله و سرعت رفتن. تند براه افتادن:
سپه همچو آهو سبکخیز شد
سپهبد چو یوز از پسش تیزشد.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون مرکب او تیز شود کرد نیارد
تنین فلک روز ملاقات عنانیش.
ناصرخسرو (دیوان ص 224).
، برانگیخته شدن و تحریض شدن. (ناظم الاطباء) :
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افکند گلرنگ را.
فردوسی.
بزین اندر آورد گلرنگ را
سرش تیز شد کینه و جنگ را.
فردوسی.
شاه ایران به تاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر.
فرخی.
، گرم شدن. شعله ور شدن جنگ و عشق و میل:
همی هر زمان رزم شد تیزتر
نپیچید یک تن از آن رزم سر.
فردوسی.
دلم تیز شد با تو ای پهلوان
بگوئی کدامین ز نام آوران.
فردوسی.
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.
عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد.
مولوی.
، رواج یافتن بازار. گرم و پرمشتری گردیدن بازار:
دلارای برساخت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز.
فردوسی.
پشت اهل ادب است او و خریدار ادب
زین همی تیزشود اهل ادب را بازار.
فرخی.
کند شد باز مرگ را دندان
تیز شد باز رزم را بازار.
مسعودسعد.
، تند و... شدن. (ناظم الاطباء). تند گردیدن چنانکه روغن مانده. تند و زبان گز شدن چنانکه روغن و گردو و بادام و غیره. طعم تند و زبان گز پیدا آوردن، چنانکه گردوی کهنه و مانند آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان خرمرود است که در شهرستان تویسرکان واقع است، و 327 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
خطیب و دانشمند فن بلاغت و بدیع و تاریخ دان یونان قدیم که در قرن اول پیش از میلاد مسیح در اسکندریه متولد شد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
وزنی معادل بیست سیر. (یادداشت مؤلف). نصف یک من. (فرهنگ فارسی معین) ، رطل، در اصطلاح می فروشان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تُ مِ شَ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که در هشت هزارگزی جنوب باختری لاهیجان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 741 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و رودخانه و محصول آنجا برنج و ابریشم و چای است. شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(ی یِ مُ)
سباستین. تاریخ دان فرانسوی (1637-1698 میلادی) است. او در تدوین گوشه نشینان پرت رویال همکاری داشت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
از زن کمتر:
پرستنده را گفت کای نیم زن
نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن.
فردوسی.
مرد تمام آنکه نگفت و بکرد
و آنکه بگوید بکند نیمه مرد
آنکه نه گوید نه کند زن بود
نیم زن است آنکه بگفت و نکرد.
شمس تبریزی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نیم تنه. آرخالق. (برهان قاطع). جامۀ دامن و آستین کوتاه که نیم تنه نیز گویند و به کنایه و مجاز لنگ رانیز گویند. (از رشیدی). جامه ای باشد کوتاه مر زنان را. (از جهانگیری). رجوع به نیم تنه شود:
نیم تنی تا سر زانوش هست
ازپی آن بر سر زانو نشست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
روبرو شدن. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). کنایه از روبرو شدن. (ناظم الاطباء). کنایه از روبرو شدن و جواب دادن. حریف شدن و طرف گشتن. (آنندراج) :
تواند دل به جنگ غمزه شد تیغ
گرش از زخم خفتانی نبخشی.
ظهوری (از آنندراج).
کوه قاف از سپرانداختگان است اینجا
که دگر تیغ شود پیش دم تیشۀ ما.
صائب (از آنندراج).
تیغ نتواندشدن انگشت پیش حرف من
تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را.
صائب (ایضاً).
دی از طرفی برآمد آن چرده پسر
با تیغ سپر چو آفتاب از خاور
افکند سپرهر که بدیدش با تیغ
ما تیغ شدیم و سینه کردیم سپر.
علی منصور (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیم من
تصویر نیم من
نصف یک (من)
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر زن، بکار برنده استر، روز سیزدهم از ماههای ملکی. یا تیغ زن آسمان. صبح صادق، آفتاب خورشید، مریخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیغ شدن
تصویر تیغ شدن
مواجه شدن و روبرو گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیم تن
تصویر سیم تن
((تَ))
کسی که تن سفید دارد، سیمبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جیم شدن
تصویر جیم شدن
گریختن، پنهان شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیغ زن
تصویر تیغ زن
((زَ))
شمشیرزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیم بان
تصویر تیم بان
کاروانسرادار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخم جن
تصویر تخم جن
((تُ مِ جِ))
کودک ناآرام، بچه زبر و زرنگ، لفظ محبت آمیز میان دوستان نزدیک
فرهنگ فارسی معین
برنده شدن، براشدن، برانگیخته شدن، گوش به زنگ شدن، گستاخ شدن، بی پروا گشتن، مشتعل شدن، شعله ور شدن، پرلهیب گشتن، پرادویه شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کندن نشا از خزانه
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که نهال ها را از خزانه ی برنج به زمین اصلی برده و پخش
فرهنگ گویش مازندرانی
کشاورزانی که برای کندن نشا از خزانه چیره دست باشند
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که تخم کدوی گرفته شده را در آب شستشو دهد
فرهنگ گویش مازندرانی
صندلی چوبی خزانه ی شالیزار
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که به وسیله ی کندو از ماست کره گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
بذرافشانی
فرهنگ گویش مازندرانی
مقدار بذر مصرفی زمین که خود وسیله ای برای مقیاس مساحت زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که نشا را از خزانه می کند و دسته دسته می کند
فرهنگ گویش مازندرانی
مقداری از نشا که در درون مشت جای شده و جهت کاشت نگه داشته
فرهنگ گویش مازندرانی
چرب بودگی، چرب بودن
دیکشنری اردو به فارسی