نیمه شب. دل شب. نصف شب. دیرگاه شب: همی باده خوردند تا نیم شب به یاد بزرگان گشاده دو لب. فردوسی. چو از خواب بیدار شد نیم شب یکی جام می جست و بگشاد لب. فردوسی. وزآن پس یکی نیز نگشاد لب پر از غم همی بود تا نیم شب. فردوسی. برآمد یکی بومهن نیم شب تو گفتی جهان را گرفته ست تب. اسدی. نیم شب هم قوم حرم سرای سلطانی از شادیاخ آنجای آمدند. (تاریخ بیهقی ص 401). امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیم شب بکشید. (تاریخ بیهقی). ناگاه بی خبر هارون نیم شب شاه ملک درکشید. (تاریخ بیهقی ص 698). شاید گر از فلک دو رخ نجم را کند خورشید نیمروز و مه نیم شب سلام. سوزنی. غصۀ هر روز و یارب یارب هر نیم شب تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من. خاقانی. جز دعوت شب مراچه چاره هان ای دعوات نیم شب هان. خاقانی. ز آن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب خواهد مرا هر نیم شب بسته به آب انداخته. خاقانی. چو در نیم شب سر برآرم ز خواب ترا جویم وریزم از دیده آب. نظامی. همه در نیم شب نوروز کرده به کار عیش دست آموز کرده. نظامی. نیم شبی پشت به همخوابه کرد روی در آسایش گرمابه کرد. نظامی. نیم شبی سیم برم نیم مست نعره زنان آمد ودر درشکست. عطار. گر چه هست این دم بر تو نیم شب نزد من نزدیک شد صبح طرب. مولوی. محتسب در نیم شب جائی رسید در بن دیوار مردی خفته دید. مولوی. ازنظر چون بگذری و از خیال کشته باشی نیم شب شمع وصال. مولوی. مست می بیدار گردد نیم شب مست ساقی روز محشر بامداد. سعدی. مرو بخواب که حافظ به بارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید. حافظ. به نیم شب اگرت آفتاب می باید ز روی دختر گل چهر رز نقاب انداز. حافظ
نیمه شب. دل شب. نصف شب. دیرگاه شب: همی باده خوردند تا نیم شب به یاد بزرگان گشاده دو لب. فردوسی. چو از خواب بیدار شد نیم شب یکی جام می جست و بگشاد لب. فردوسی. وزآن پس یکی نیز نگشاد لب پر از غم همی بود تا نیم شب. فردوسی. برآمد یکی بومهن نیم شب تو گفتی جهان را گرفته ست تب. اسدی. نیم شب هم قوم حرم سرای سلطانی از شادیاخ آنجای آمدند. (تاریخ بیهقی ص 401). امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیم شب بکشید. (تاریخ بیهقی). ناگاه بی خبر هارون نیم شب شاه ملک درکشید. (تاریخ بیهقی ص 698). شاید گر از فلک دو رخ نجم را کند خورشید نیمروز و مه نیم شب سلام. سوزنی. غصۀ هر روز و یارب یارب هر نیم شب تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من. خاقانی. جز دعوت شب مراچه چاره هان ای دعوات نیم شب هان. خاقانی. ز آن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب خواهد مرا هر نیم شب بسته به آب انداخته. خاقانی. چو در نیم شب سر برآرم ز خواب ترا جویم وریزم از دیده آب. نظامی. همه در نیم شب نوروز کرده به کار عیش دست آموز کرده. نظامی. نیم شبی پشت به همخوابه کرد روی در آسایش گرمابه کرد. نظامی. نیم شبی سیم برم نیم مست نعره زنان آمد ودر درشکست. عطار. گر چه هست این دم بر تو نیم شب نزد من نزدیک شد صبح طرب. مولوی. محتسب در نیم شب جائی رسید در بن دیوار مردی خفته دید. مولوی. ازنظر چون بگذری و از خیال کشته باشی نیم شب شمع وصال. مولوی. مست می بیدار گردد نیم شب مست ساقی روز محشر بامداد. سعدی. مرو بخواب که حافظ به بارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید. حافظ. به نیم شب اگرت آفتاب می باید ز روی دختر گل چهر رز نقاب انداز. حافظ
برنده شدن. (ناظم الاطباء). حدید گردیدن. حدت. ذرابت. ذرب. چنانکه شمشیر و کارد و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، خشمگین و قهرآلود شدن. (ناظم الاطباء). بخشم آمدن. خشمناک شدن. خشم گرفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز گفتار او تیز شد شهریار برآشفت بر خیره سر گرگسار. فردوسی. سخن هرچه گویم ز من یادگیر مشو تیز با پیر برخیرخیر. فردوسی. خرد را مه و خشم را بنده دار مشو تیز با مرد پرهیزگار. فردوسی. خسروا بر رهیت تیز مشو سیفی اندر بریدنم مشتاب. مسعودسعد. تندجهان رام شد تند مکن جان و دل تیزفلک نرم شد تیز مشو زین و آن. مسعودسعد. ، سریع گشتن. به شتاب و عجله و سرعت رفتن. تند براه افتادن: سپه همچو آهو سبکخیز شد سپهبد چو یوز از پسش تیزشد. اسدی (گرشاسب نامه). چون مرکب او تیز شود کرد نیارد تنین فلک روز ملاقات عنانیش. ناصرخسرو (دیوان ص 224). ، برانگیخته شدن و تحریض شدن. (ناظم الاطباء) : سرش تیز شد کینه و جنگ را به آب اندر افکند گلرنگ را. فردوسی. بزین اندر آورد گلرنگ را سرش تیز شد کینه و جنگ را. فردوسی. شاه ایران به تاختن شد تیز رفت و با شاه نی سپاه و حشر. فرخی. ، گرم شدن. شعله ور شدن جنگ و عشق و میل: همی هر زمان رزم شد تیزتر نپیچید یک تن از آن رزم سر. فردوسی. دلم تیز شد با تو ای پهلوان بگوئی کدامین ز نام آوران. فردوسی. تیز شد عشق و در دلش پیچید جز غریو و غرنگ نبسیجید. عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چون زنم دم کآتش دل تیز شد شیر هجر آشفته و خونریز شد. مولوی. ، رواج یافتن بازار. گرم و پرمشتری گردیدن بازار: دلارای برساخت چندان جهیز که شد در جهان روی بازار تیز. فردوسی. پشت اهل ادب است او و خریدار ادب زین همی تیزشود اهل ادب را بازار. فرخی. کند شد باز مرگ را دندان تیز شد باز رزم را بازار. مسعودسعد. ، تند و... شدن. (ناظم الاطباء). تند گردیدن چنانکه روغن مانده. تند و زبان گز شدن چنانکه روغن و گردو و بادام و غیره. طعم تند و زبان گز پیدا آوردن، چنانکه گردوی کهنه و مانند آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
برنده شدن. (ناظم الاطباء). حدید گردیدن. حدت. ذرابت. ذرب. چنانکه شمشیر و کارد و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، خشمگین و قهرآلود شدن. (ناظم الاطباء). بخشم آمدن. خشمناک شدن. خشم گرفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز گفتار او تیز شد شهریار برآشفت بر خیره سر گرگسار. فردوسی. سخن هرچه گویم ز من یادگیر مشو تیز با پیر برخیرخیر. فردوسی. خرد را مه و خشم را بنده دار مشو تیز با مرد پرهیزگار. فردوسی. خسروا بر رهیت تیز مشو سیفی اندر بریدنم مشتاب. مسعودسعد. تندجهان رام شد تند مکن جان و دل تیزفلک نرم شد تیز مشو زین و آن. مسعودسعد. ، سریع گشتن. به شتاب و عجله و سرعت رفتن. تند براه افتادن: سپه همچو آهو سبکخیز شد سپهبد چو یوز از پسش تیزشد. اسدی (گرشاسب نامه). چون مرکب او تیز شود کرد نیارد تنین فلک روز ملاقات عنانیش. ناصرخسرو (دیوان ص 224). ، برانگیخته شدن و تحریض شدن. (ناظم الاطباء) : سرش تیز شد کینه و جنگ را به آب اندر افکند گلرنگ را. فردوسی. بزین اندر آورد گلرنگ را سرش تیز شد کینه و جنگ را. فردوسی. شاه ایران به تاختن شد تیز رفت و با شاه نی سپاه و حشر. فرخی. ، گرم شدن. شعله ور شدن جنگ و عشق و میل: همی هر زمان رزم شد تیزتر نپیچید یک تن از آن رزم سر. فردوسی. دلم تیز شد با تو ای پهلوان بگوئی کدامین ز نام آوران. فردوسی. تیز شد عشق و در دلش پیچید جز غریو و غرنگ نبسیجید. عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چون زنم دم کآتش دل تیز شد شیر هجر آشفته و خونریز شد. مولوی. ، رواج یافتن بازار. گرم و پرمشتری گردیدن بازار: دلارای برساخت چندان جهیز که شد در جهان روی بازار تیز. فردوسی. پشت اهل ادب است او و خریدار ادب زین همی تیزشود اهل ادب را بازار. فرخی. کند شد باز مرگ را دندان تیز شد باز رزم را بازار. مسعودسعد. ، تند و... شدن. (ناظم الاطباء). تند گردیدن چنانکه روغن مانده. تند و زبان گز شدن چنانکه روغن و گردو و بادام و غیره. طعم تند و زبان گز پیدا آوردن، چنانکه گردوی کهنه و مانند آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که در هشت هزارگزی جنوب باختری لاهیجان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 741 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و رودخانه و محصول آنجا برنج و ابریشم و چای است. شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که در هشت هزارگزی جنوب باختری لاهیجان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 741 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و رودخانه و محصول آنجا برنج و ابریشم و چای است. شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
از زن کمتر: پرستنده را گفت کای نیم زن نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن. فردوسی. مرد تمام آنکه نگفت و بکرد و آنکه بگوید بکند نیمه مرد آنکه نه گوید نه کند زن بود نیم زن است آنکه بگفت و نکرد. شمس تبریزی
از زن کمتر: پرستنده را گفت کای نیم زن نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن. فردوسی. مرد تمام آنکه نگفت و بکرد و آنکه بگوید بکند نیمه مرد آنکه نه گوید نه کند زن بود نیم زن است آنکه بگفت و نکرد. شمس تبریزی
نیم تنه. آرخالق. (برهان قاطع). جامۀ دامن و آستین کوتاه که نیم تنه نیز گویند و به کنایه و مجاز لنگ رانیز گویند. (از رشیدی). جامه ای باشد کوتاه مر زنان را. (از جهانگیری). رجوع به نیم تنه شود: نیم تنی تا سر زانوش هست ازپی آن بر سر زانو نشست. نظامی
نیم تنه. آرخالق. (برهان قاطع). جامۀ دامن و آستین کوتاه که نیم تنه نیز گویند و به کنایه و مجاز لنگ رانیز گویند. (از رشیدی). جامه ای باشد کوتاه مر زنان را. (از جهانگیری). رجوع به نیم تنه شود: نیم تنی تا سر زانوش هست ازپی آن بر سر زانو نشست. نظامی
روبرو شدن. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). کنایه از روبرو شدن. (ناظم الاطباء). کنایه از روبرو شدن و جواب دادن. حریف شدن و طرف گشتن. (آنندراج) : تواند دل به جنگ غمزه شد تیغ گرش از زخم خفتانی نبخشی. ظهوری (از آنندراج). کوه قاف از سپرانداختگان است اینجا که دگر تیغ شود پیش دم تیشۀ ما. صائب (از آنندراج). تیغ نتواندشدن انگشت پیش حرف من تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را. صائب (ایضاً). دی از طرفی برآمد آن چرده پسر با تیغ سپر چو آفتاب از خاور افکند سپرهر که بدیدش با تیغ ما تیغ شدیم و سینه کردیم سپر. علی منصور (از فرهنگ رشیدی)
روبرو شدن. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). کنایه از روبرو شدن. (ناظم الاطباء). کنایه از روبرو شدن و جواب دادن. حریف شدن و طرف گشتن. (آنندراج) : تواند دل به جنگ غمزه شد تیغ گرش از زخم خفتانی نبخشی. ظهوری (از آنندراج). کوه قاف از سپرانداختگان است اینجا که دگر تیغ شود پیش دم تیشۀ ما. صائب (از آنندراج). تیغ نتواندشدن انگشت پیش حرف من تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را. صائب (ایضاً). دی از طرفی برآمد آن چرده پسر با تیغ سپر چو آفتاب از خاور افکند سپرهر که بدیدش با تیغ ما تیغ شدیم و سینه کردیم سپر. علی منصور (از فرهنگ رشیدی)